مامانیم
کنارم نیست
آخه رفته مسافرت
دیروز رفت مشهد
با هم دوست دانشگاهیش
و من تنها موندم باز
ساعت ۱۱:۴۴شب
منو کلافه کردن دیگه!
مامان و بابا مو میگم دیگه!
مامی از ۲ هفته قبل نمیآد تو اتاقم میگه سرم درد میگیره اتاقتو میبینم
هر وقتم ازش میپرسم فلان چیزمو ندیدی جوابمو نمیده
بابامم به تحریک اون خانم دیروز باهام دعوا کرده که چرا نظم نداری تو زندگی برات مشکل ایجاد میشه ؟آینده!!!!
منم زیر این همه فشار روانی
تصمیم گرفتم اتاقم رو بعد ۳ماه تمیز و مرتب کنم
فکر کنم از حالا تا 4 صبح ادامه پیدا کنه
تو کمکم نمیکنی؟
تولدم مبارک
۶آبان
سالهای دور آره خیلی دور تو یه روز سرد پاییزی من چشمامو وا کردم
اون موقع نمی دونستم یه روز با تو آشنا می شم
و تو می آیی به بلاگم سر میزنی و
نظر میدی
و من خوشحال میشم
دلم گرفته
دوباره باز خسته ام
خسته از آدمهای دورو برم
همیشه دوست داشتم به همه کمک کنم
با همه مهربون باشم
ولی با رفتاراشون این ذهنیت رو در من بوجود اوردن که اشتباه میکنم
چند وقت پیش یکی از دوستان ازم خواست که 8 میلیون به اون قرض بدم
گفت یه هفته ای بهم برمیگردونه
چون هم سن و سال من بود نخواستم تقاضاشو رد کنم
یا حرفشو زمین بندازم
گفتم ناراحت میشه!
حالا 4 ماه میگذره وهیچ به روش نمی آره
از دست خودم دلگیرم که چرا تا بدین اندازه دلسوز دیگران ام