مثل همه شبها، موقع خواب، سرم را که روی بالش میگذارم، انواع و اقسام فکرها، خیالات و سوژهها به ذهنم هجوم میآورند!
غرق در افکارم میشوم. سوالهایم را میپرسم و پاسخ میدهم. خاطرهها را مرور میکنم. خسته می شوم. خوابم نمیبرد.
همیشه سکوت را دوست داشته ام...
سکوت همیشه برای من مفهوم آرامش بود!
همیشه لحظه ها را برای آن لحظهء سکوت آن تنهایی پر از سکوتش
خواسته ام تا لحظه ای بیشتر عمیق تر بنگرم...
اما این سکوت...
مفهوم فاصله هاست...!!
سکوت را همیشه دوست داشته ام
اما فاصله را نه...
امروز حاضرم دنیا را بدهم تا این سکوت را بشکنم!!
امروز دلم فریاد می خواهد...
فروردین۸۸
سپهر
بی صدا میآیند، بیصدا میروند
پوزخند میزنند، روی میگردانند، ترحم میکنند...
اما هنوز هم هیچ کس را یارای شکستن غرورم نیست
رفتیم باغ مون
همه بودن
من و بچه ها رفتیم تو ارتفاع های مجاور برف بازی
شب هم ۲ ساعتی رقصیدیم
آخه تولد عادل جون بود من همه رو بلند کردم برقصن
گفتم حالم خوب نیست!
وقتی اینجوری ام حوصله هیچ کس رو حتی خودم هم ندارم... و با همه دعوا دارم !!!
ماجرا این جوری شروع شد;
بابام چند وقتی گیر داده بود رو طرز لباس پوشیدن من
میگه با این شکل و تیپ نیایی محل کارم بده (۱۱۰۰ سال سیاه)
اینجوری ادامه پیدا کرد ماجرا که: اونها میخواستند برن مشهد هم زیارت هم خونه دکترصادقی
dr.صادقی سالهایی که اینجا بود مستاجر یکی از واحد های ما بود .
دیروز من باز یه سری لباس خریدم مثل قبل شلوار های جین فشن با تی شرت قد کوتاه 100 تا مایه شونو داده بودم
بابام تا من دید گفت: اینجوری نمی آیی مشهدا
منم نه گذاشتم نه بر داشتم گفتم: محاله که بیام
گر چه از موضع اش عقب نشینی کرد اقای رئیس
ولی من نرفتم چون حوصله نداشتم
حالا من موندم تنها با یه خونه خالی باز اگه 7 8 ماه پیش بود موردی داشتیم
ولی چه کنم که همه رو فر دادمو پیچوندم
بی حوصله ترینم این روزهای نفرت انگیز با حس بد همیشگی
مسافر جا مانده
8 فروردین 88
میخواستم بنویسم نشد...
دوباره برگشته اون حس عجیب.ولم نمیکنه حتی توی خواب
۳ شب پیاپی از خواب میپرم
برام دعاکنید.