رای سبز من؛ نام سیاه تو نبود...
یک برگ رای؛ تمام سهم من از دموکراسی بود...
آن را نیز به من روا ندانستند...
شهید سپهر
خس و خاشاک تویی ... دشمن این خاک تویی
شور منم ... نور منم .....عاشق رنجور منم
زور تویی ، کور تویی ......هاله بی نور تویی
دلیر بی باک منم .....مالک این خاک منم
قاتل سفاک تویی .....پلید و ناپاک تویی ......وارث ضحاک تویی
این روزها (روزهای انتخابات) فرصتی بود تا مردم کشورم شاد باشند!
شاد بودنی که کمتر داشتند !
حضور اکثریت افراد تا ساعتهای پایانی شب تو میدونها و خیابونها تنها دلیلش همین بود!
منم دوربینم رو برداشتم برای ثبت لحظاتی از این شادی!
راستی ما نیز همگام با آحاد مردم به امر خطیر رد و بدل کردن شماره مشغول بودیم!خدا قبول کنه!!!
دلم برای باران تنگ شده بود.برای صدای قطره های بارون برای پرسه زدن زیر بارون برای صدای غرش آسمون برای ابرهای سیاه سر گردون
برای روزها بارانی و قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل پر ازغم . مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری این روزها تنها یک قلب است پر از درد ....
بالاخره راهی شدم برای پیدا کردن بارون راهی جاده های دور و پر پیچ وخم
انگار اونم میدونست دلم براش تنگ شده ,زود تر از اونی که فکرشو میکردم همدیگرو پیدا کردیم و به هم رسیدیم.
باران ببار تا درد دلم را به تو بگویم.
بگذار من مانند تو و همراه تو ببارم ... ببارم تا خالی شوم ... از غصه ، از دلتنگی ها رها شوم. اگر دستی نیست که اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ؛ ای باران تو میتونی با قطره هایت اشکهائی که از گونه هایم سر ریز شده است را پاک کنی
(تو این عکسه اگه من دوتا دستام رو فرمونه پس کی عکس گرفته؟ شاید یکی دیگه هم بوده! شایدم من ۳ تا دست دارم! نهیدونم)
<شوخی کردم آنی هم با من بود با هم رفتیم شمال منو آنیو بارون >
از آخرین باری که بابت نوشته هام در ستون گاهنامه سیاسی اجتماعی دانشگام سین جین شدم تصمیم گرفتم دیگه ننویسم ولی باز دلم طاقت نداد.
مثل بیچاره های و گشنه های افریقایی که دنبال ماشین آب میدوند دنبال ماشین بدوند برای رساندن نامه و شاید دریافت کمکی هر چند ناچیز؟
.
.
.
و حالا تو مهندس
آنی را که باید نداشتی مهندس…
ادامه مطلب ...
قدم هایش کمی آرام تر شد،به آسمان نگاه کرد...آن بادبادک هایی که سال ها پیش نخشان از دستش رها شده بود به کجا رفته بودند؟! آسمان هنوز هم مثل همان وقتها آبی بود اما زمین رنگش را تغییر داده بود....چند قدمی که جلوتر رفت مغازه هایی را دید با عروسک های قرمز ...و آدم هایی که به دنبال گرانترین و عجیبترین کادوها بودن برای...شاید خودشان هم نمی دانستند برای چه...با همان قدم های آهسته به راهش ادامه داد.به عشقی فکر می کرد که کمی فراتر باشد...شاید فقط یک لبخند از ته دل بس باشد برای هدیه دادن به معشوق...سرش را بلند کرد ...پسر کوچکی را دید با نگاهی مهربان شاید هم نگاهی از روی فقر ...با لباس هایی کهنه...پسر لبخند زد...همانطور که نگاهش به او بود لبخند می زد...و شاید آن قشنگترین هدیه بود...به آسمان نگاه کرد شاید بادبادک ها به کنار خدا رفته اند...
سپهر
دعاهایم
زیر حجم سنگین این جو زمینی محبوس شده اند
و راهی برای بالا رفتن نمی یابند
...
..
.
خدایا !
صدایم را می شنوی؟
آسمون آبی