ساعت ۱۱.۴۵ نیمه شب بود
نزدیک های باغ فامیلی بودم پیش خودم گفتم برم سر ساختمون سیم سیار رو بردارم
تاریک بود با چراغ قوم پیداش کردم چون میدونستم صبح کجا انداختمش.
یه دفعه یه صدا منو ترسوند
صدای غلام بود( غلام یکی از کارگراست که شبها هم سر ساختمون می خوابه) با یه بیل که دستش بود و آماده کرده بود بزنه
با عصبانیت پرسید: هی کجا ؟
من خیلی زود نور رو انداختم رو صورتم گفتم: منم
وگرنه با بیلی که بلند کرده بود باید از بیمارستان براتون می نوشتم
خدا به خیر کرد....
دلم گرفته
دوباره باز خسته ام
خسته از آدمهای دورو برم
همیشه دوست داشتم به همه کمک کنم
با همه مهربون باشم
ولی با رفتاراشون این ذهنیت رو در من بوجود اوردن که اشتباه میکنم
چند وقت پیش یکی از دوستان ازم خواست که 8 میلیون به اون قرض بدم
گفت یه هفته ای بهم برمیگردونه
چون هم سن و سال من بود نخواستم تقاضاشو رد کنم
یا حرفشو زمین بندازم
گفتم ناراحت میشه!
حالا 4 ماه میگذره وهیچ به روش نمی آره
از دست خودم دلگیرم که چرا تا بدین اندازه دلسوز دیگران ام