اکنون من* و او* دو پاره یک واقعیت ایم.......
من:من!و رفت و تنهام گذاشت..........باورم نیست که نیستی
پدر بزرگ خوبم
تو رو قد دنیا دوست داشتم......چرا رفتی! چرا! چرا؟
پی نوشت :رفتی و از رفتن تو قلب آیینه شکسته! کوچه ها در خلوت شب پنجره ها همه بسته! آسمان خاکستری رنگ....
یادم رفت بهت بگم..
اگه زیر آب بخندی دهنت پر آب میشه..خفه میشی..میمیری...
حالا هی بخند!
ــ اگه تا حالا نتونستی...بذار راحتت کنم دیگه هیچوقت نمیتونی!
(صدای خالی شدن گلوله تو پیشونی)
ــ مجبور بودم اینو بگم تا بتونه...
پی نوشت: این قشنگ ترین نوشته بود!نظرت چیه؟
تمام دخترهایی که تا به حال شناخته ام خوابند
و این دنیا را از همینی هم که هست غم انگیز تر میکند
من بیماری عجیبی دارم
در میان درد های منقطعی که مادر می کشـیـد،
در هجوم شادی ِ آمدنت،
در ممتد قدم هایی که بر داشتی - آرام آرام - از بطن مادر تا بطن زندگی ،
درهمه این ها،
آمدنت جاری بود.
دست های پدر دنیا شد و پاهای کوچکت ، پا به دنیا گذاشتنـــد.
پی نوشت: و اون روز بارونی بود آسمون و هر سال مثل همیشه منم منتظر اومدن بارونم .......
و تو تموم این سالها سعی کردم مثل آسمون باشم , آبی . وسیع , سر به زیر و سخت
من هر کدومو دلم بخواد اینجا میذارم , پس کسی دلخور نشه لطفا
پی نوشت: این پست پس از مدتی حذف خواهد شد.