کوچیک که بودم یه جعبه مداد رنگی داشتم.
نقاشی میکردم باهاش.... نقاشیهای رنگی
روزها گذشت
دونه دونه گم شدن.
خاکستری
تنها رنگیه که تو جعبه مداد رنگیم مونده!!!!
مدتهاست همه نقاشی هام خاکستری اند.
س پ ه ر
یه بازی!!
موافقی؟؟
من قبل اینکه بنویسم یه عکس میذارم بعدش تو در موردش حرفاتو میگی!
بعدش من مینویسم
پی نوشت:خیلی لوسه می دونم فکر نکنم خودمم حوصله کنم زیاد ادامش بدم
در روشنائی سپیده دم او را دیدم که چیزی را در آغوش کشیده می دوید.
راهش را بریدم، نفس های بریده ام را بر سرش فریاد کشیدم :
آن را از من دزدیده ای!
و آن گه بود که دیدم همه، چیزکی در آغوش شان، میگریزند.
هرگز از او نپرسیدم که آن چه بود، او رفته بود...
تنها بعضی سپیده دم ها از خود می پرسم
اما به راستی آن چه بود؟...
پی نوشت: دوست دارم نظرت رو در موردش بدونم !!! به راستی آن چه بود؟...
گم گشته در هیجانی نامعلوم، به زخمم در قفس میپیچم،
و خاطره یک آرزوی دوردست را میجویم در نقشی گنگ
بر دیواری که بر هر پلک در انتظار فرو ریختن است....
برف می بارد ، برفی نرم و آرام ، آنقدر که هیچ صدایی نیست
تموم مسیر فیروزکوه تا آکام شهر(ویلا)برف بارید.
ماشینم تو کردنه گدوک موند.جلوتر نمیرفت.
مجبور شدم تو اون سرما پیاده شم و زنجیر چرخ ببندم.
کمی تا قسمتی هم سرما خوردم.
فیخی شدم
خسته ام
تنها دلخوشی ام رفتن به ویلای شمال است و قدم زدن در باغ و سبز شدن و رفتن بالای منبع آب و شب و دریای تاریک و سکوت مواجش
کاش می شد برای همیشه همانجا ماند
فقط یک روز میتوانم بهشت را تجربه کنم
آن هم به تنهایی
نه ... تنهای تنها نه
دوربینم هم هست...