قدم هایش کمی آرام تر شد،به آسمان نگاه کرد...آن بادبادک هایی که سال ها پیش نخشان از دستش رها شده بود به کجا رفته بودند؟! آسمان هنوز هم مثل همان وقتها آبی بود اما زمین رنگش را تغییر داده بود....چند قدمی که جلوتر رفت مغازه هایی را دید با عروسک های قرمز ...و آدم هایی که به دنبال گرانترین و عجیبترین کادوها بودن برای...شاید خودشان هم نمی دانستند برای چه...با همان قدم های آهسته به راهش ادامه داد.به عشقی فکر می کرد که کمی فراتر باشد...شاید فقط یک لبخند از ته دل بس باشد برای هدیه دادن به معشوق...سرش را بلند کرد ...پسر کوچکی را دید با نگاهی مهربان شاید هم نگاهی از روی فقر ...با لباس هایی کهنه...پسر لبخند زد...همانطور که نگاهش به او بود لبخند می زد...و شاید آن قشنگترین هدیه بود...به آسمان نگاه کرد شاید بادبادک ها به کنار خدا رفته اند...
سپهر
دعاهایم
زیر حجم سنگین این جو زمینی محبوس شده اند
و راهی برای بالا رفتن نمی یابند
...
..
.
خدایا !
صدایم را می شنوی؟
آسمون آبی
دستمالی برمی دارم
و اشکهای پسری که در آینه می گرید را پاک می کنم
می دانم به دلداری نیاز دارد!
روزهای سخت سپهر
امروز از روزهای گذشته بهترم!
پس بزارید یه مسابقه طراحی کنم اونم با جایزه (از اونجایی که اینجا یه دنیا مجازیه بزارین جایزه اش هم طوری باشه که بدون دیدنتون بتونم تحویل بدم)
جایزش(۵ کارت شارژ ۵ هزار تومانی)
یه مسابقه مذهبی!!!!
میخوام بگین اسم پدر برده ی زلیخادر سریال حضرت یوسف چی بود؟
راهنمایی۱:اسم پدر یکی از این ۲ تا برده خانومی که از اول با زلیخا بودن
اسم برده: تیامنی اسم پدر: ؟؟؟؟؟
راهنمایی۲:تو اون قسمتی که این دو نفر رفتن گندم بگیرن یکی شون که مورد سوال ماست برای تحویل گندم به اون آقاهه که مینوشت گفت: تیامنی فرزند ؟؟؟؟؟
طراح :سپهر
مثل همه شبها، موقع خواب، سرم را که روی بالش میگذارم، انواع و اقسام فکرها، خیالات و سوژهها به ذهنم هجوم میآورند!
غرق در افکارم میشوم. سوالهایم را میپرسم و پاسخ میدهم. خاطرهها را مرور میکنم. خسته می شوم. خوابم نمیبرد.
همیشه سکوت را دوست داشته ام...
سکوت همیشه برای من مفهوم آرامش بود!
همیشه لحظه ها را برای آن لحظهء سکوت آن تنهایی پر از سکوتش
خواسته ام تا لحظه ای بیشتر عمیق تر بنگرم...
اما این سکوت...
مفهوم فاصله هاست...!!
سکوت را همیشه دوست داشته ام
اما فاصله را نه...
امروز حاضرم دنیا را بدهم تا این سکوت را بشکنم!!
امروز دلم فریاد می خواهد...
فروردین۸۸
سپهر
رفتیم باغ مون
همه بودن
من و بچه ها رفتیم تو ارتفاع های مجاور برف بازی
شب هم ۲ ساعتی رقصیدیم
آخه تولد عادل جون بود من همه رو بلند کردم برقصن
گفتم حالم خوب نیست!
وقتی اینجوری ام حوصله هیچ کس رو حتی خودم هم ندارم... و با همه دعوا دارم !!!
ماجرا این جوری شروع شد;
بابام چند وقتی گیر داده بود رو طرز لباس پوشیدن من
میگه با این شکل و تیپ نیایی محل کارم بده (۱۱۰۰ سال سیاه)
اینجوری ادامه پیدا کرد ماجرا که: اونها میخواستند برن مشهد هم زیارت هم خونه دکترصادقی
dr.صادقی سالهایی که اینجا بود مستاجر یکی از واحد های ما بود .
دیروز من باز یه سری لباس خریدم مثل قبل شلوار های جین فشن با تی شرت قد کوتاه 100 تا مایه شونو داده بودم
بابام تا من دید گفت: اینجوری نمی آیی مشهدا
منم نه گذاشتم نه بر داشتم گفتم: محاله که بیام
گر چه از موضع اش عقب نشینی کرد اقای رئیس
ولی من نرفتم چون حوصله نداشتم
حالا من موندم تنها با یه خونه خالی باز اگه 7 8 ماه پیش بود موردی داشتیم
ولی چه کنم که همه رو فر دادمو پیچوندم
بی حوصله ترینم این روزهای نفرت انگیز با حس بد همیشگی
مسافر جا مانده
8 فروردین 88
میخواستم بنویسم نشد...
دوباره برگشته اون حس عجیب.ولم نمیکنه حتی توی خواب
۳ شب پیاپی از خواب میپرم
برام دعاکنید.