چشماش پر اشک بود
کسی نمیخواست اون بمونه
خودش هم اینو احساس می کرد
کلاغی رو درخت سیبی نشت
گفت داره میاد
زمستون رفت
و اومد بهار
خدا نگهدار زمستون دوست داشتنی من
اسفند ۸۷
سپهر
برف می بارد ، برفی نرم و آرام ، آنقدر که هیچ صدایی نیست
تموم مسیر فیروزکوه تا آکام شهر(ویلا)برف بارید.
ماشینم تو کردنه گدوک موند.جلوتر نمیرفت.
مجبور شدم تو اون سرما پیاده شم و زنجیر چرخ ببندم.
کمی تا قسمتی هم سرما خوردم.
فیخی شدم
خسته ام
تنها دلخوشی ام رفتن به ویلای شمال است و قدم زدن در باغ و سبز شدن و رفتن بالای منبع آب و شب و دریای تاریک و سکوت مواجش
کاش می شد برای همیشه همانجا ماند
فقط یک روز میتوانم بهشت را تجربه کنم
آن هم به تنهایی
نه ... تنهای تنها نه
دوربینم هم هست...
دوباره خیس دوباره شب دوباره چترهای مردم خسیس
مثل همیشه به قول بابام من متهم هستم که سر به هوام و بدون برنامه ریزی و شلخته
(راستم میگه بنده خدا)
آخه امروز طبق معمول ماشین رو قفل نکردم و شیشه هاشم پایین بود
من رفتم دفتر فروش میلگرد
وقتی برگشتم دیگه پنل ضبط نبود (ناراحت شدم)
ما
من و تو
دو برگ سوزنی کاجیم
که خشک می شویم و فرو می افتیم
اما از هم جدا نمی شویم هرگز.