تولدم مبارک
۶آبان
سالهای دور آره خیلی دور تو یه روز سرد پاییزی من چشمامو وا کردم
اون موقع نمی دونستم یه روز با تو آشنا می شم
و تو می آیی به بلاگم سر میزنی و
نظر میدی
و من خوشحال میشم
ساعت ۱۱.۴۵ نیمه شب بود
نزدیک های باغ فامیلی بودم پیش خودم گفتم برم سر ساختمون سیم سیار رو بردارم
تاریک بود با چراغ قوم پیداش کردم چون میدونستم صبح کجا انداختمش.
یه دفعه یه صدا منو ترسوند
صدای غلام بود( غلام یکی از کارگراست که شبها هم سر ساختمون می خوابه) با یه بیل که دستش بود و آماده کرده بود بزنه
با عصبانیت پرسید: هی کجا ؟
من خیلی زود نور رو انداختم رو صورتم گفتم: منم
وگرنه با بیلی که بلند کرده بود باید از بیمارستان براتون می نوشتم
خدا به خیر کرد....
دلم گرفته
دوباره باز خسته ام
خسته از آدمهای دورو برم
همیشه دوست داشتم به همه کمک کنم
با همه مهربون باشم
ولی با رفتاراشون این ذهنیت رو در من بوجود اوردن که اشتباه میکنم
چند وقت پیش یکی از دوستان ازم خواست که 8 میلیون به اون قرض بدم
گفت یه هفته ای بهم برمیگردونه
چون هم سن و سال من بود نخواستم تقاضاشو رد کنم
یا حرفشو زمین بندازم
گفتم ناراحت میشه!
حالا 4 ماه میگذره وهیچ به روش نمی آره
از دست خودم دلگیرم که چرا تا بدین اندازه دلسوز دیگران ام
توهم شیرینیه این که فکر کنی آدمها میفهمنت !
.
.
.
واقعیت تلخش اینه که آدما اگه براشون توضیح بدی چه مرگته هم نمیفهمنت !
نامه بی نشان
دوباره نامه ام برگشت خورد
مثل همیشه
با مهر قرمز رنگ اداره پست:
«گیرنده، شناسایی نشد»! اما من باز هم،
از خوابهایم
رویاهایم
و شعرهایم
برایت خواهم نوشت
برای تو،
که تعبیر خواب ندیده ام هستی!!!
راز(۲)
نه بسـته ام به کـس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رهـا، رهـا، رهــا مـن
زمـن هــرآن که او دور
چون دل به سینه نزدیک
به من هـر آن که نزدیک
از او جـدا ، جـدا مـن
نه چشم دل به سوئی
نه بـــاده در سـبوئی
کـه تـر کـنم گلــوئی
بــه یــاد آشــنا مــن
ســتاره هــا نهـفتم
در آسمــان ابـــری
دلم گرفته ای دوست
هـــوای گریـه با مـن
نمی نویسم تا خوانده شوم.
نمی نویسم تا فهمیده شوم.
نمی نویسم تا شــنیده شوم.
نمی نویسم تا ماندگار شوم.
نه !
نه !
می نویسم تا فراموش شوم...
آری، می نویسم تا از یادها رفته شوم.
یا به قول آن فیلسوف فرانسوی: نوشتن نه برای به خاطر آوردن، که برای از یاد بردن است.
چه نیک حرفی، که چون هرگاه می نویسم آنچه را که روزها،ماه ها و سالها با خود راه می برم، از یاد می برم و دیگر رنج بیهوده حملشان را نمی برم، هرچند اگر در کاغذ پاره ای باشد و گمشان کنم، که چه بهتر برای همیشه ازشان خلاصم...
پس چه فرقْ، چه می نویسم !
و در کجا، و برای چه، و برای که ؟؟؟
هر چه باشد،
هیچ فرقْ !
فقطْ و فقطْ مرا می رهاند،
از آشوب بیهوده وپوچ اندرونم...
دشت
در دشت آوای نسیم پر بود
چمن ها رنگ سبز را در تمام دشت تکرار می کردند
در نقطه ای نا معلوم
تک درخت تنومندی
سا یه اش را بر چمن گسترده بود
دور تا دور دشت را کوه ها احاطه کرده بودند
کوه های بلند با زوایای تند و شکسته
آسمان آبی بی ،بی هیچ ابری
نه زمزمه ی باریدن بود
ونه جا پایی از غم دیده می شد
دشت آغاز رهایی بود
رهایی از بودن برای زیستن
پرواز تا نهایت خود
چه انتظار عجیبی؟
عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت
چه بی خیال نشستیم،نه کوششی ،نه
وفایی ،فقط نشسته وگفتیم:
خدا کند که بیایی
سپهر
منو گربه دیروز باز شهمیرزاد بودیم
همیشه خیلی حرف دارم که باهاش بزنم
ولی گاهی وقتا نمی تونم
شاید ترس اینکه ازم ناراحت شه یا قلب شیشه ای و کوچیکش بشکنه
نمیزاره
هوا کمی سرد بود... با هم خندیدیم
منم طبق معمول کلی سر به سرش گذاشتم
هوا داشت کم کم تاریک می شد
باید زودتر برمی گشتیم
ازش پرسیدم: اگه برم از کنارت گریه میکنی؟
گفت:روزهای اول اگه خواستم بمونی کنارم به خاطر خودم بود چون خودمو بیش از تو دوست داشتم و نمیخواستم تنها باشم
....ولی حالا
ولی حالا به خاطر اینکه تو رو بیشتر از خودم دوست دارم
نمیتونم مجبورت کنم که بمونی
الهی
سپهر