آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

وقتی کودک بودم و بودید

سلام به همه

همه اونایی که گاه و بی گاه به من سر میزنن چه همه دوستانم که نظر میزارن و چه همه اونهایی که میان فقط میخونن و لبخد میزنن. 

 ( گرچه تموم شوق یه نویسنده به نظرات پستشه ) 

از فردا پست هایی به بلاگ اضافه خواهند شد به نام " وقتی کودک بودم ... " که روزگار کودکی ام را مرور خواهم کرد.که یادم باشد که یادم نرود که تو پیچ در پیچ زندگی گم نشود کودکی درونم.

همه شما هم میتونید از کودکیتون و خاطراتش , تو نظرات بگین.

نظرات 8 + ارسال نظر
دوستانه چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

دوسش دارم فکرتو ...

فکر کنم ۷ ـ۸ ماهی شده که بدجوری هوسه پشمک چوبی کردم.
دلم میخواد مس بچگیا با ولع بزارمش تو دهنم و آب شه ـ دورو ور دهنمم بچسبه...
اما این روزا خبری از پشمکای چوبی با چرخ دستی های قدیمی نیس :(
راسی من هنوزم بچم.همیشه بدو می اومدم نظر میدادم تا اولی باشم.:)

ارغوان ـtp پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ب.ظ

صبر میکنم تا تو خاطرات بچگیات بنویسی بعد من مینویسم ببینیم تو شرتر بودی یا من؟الآن نگاه نکن آرومم :)))))))))))

تو الان آرومی! وشکون میگیری , کبود میکنی, یا اون موقع که زدی پامو ناکار کردی! تو آرومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

نیما جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

چه موضوع جالبی لااقل بلاگت از این حالو هوا در میاد کمی!و پر نشاط تر میشه

دلتم بخواد ۱۰۰ تا موتو به یه پست بلاگم نمیدم

دوستانه شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

ولی من بچه آرومی بودم...
فکر کنم الان شیطونیام بیشتر :))

سخت در انتظاره پستای جدیدتم
فکر کنم ازاون پسرایی بودی که جا اینکه بری تو کوچه با پسرا بازی کنی میشستی سر تا پا خانومارو برانداز میکردی ;)
بعیدم نیییییییییسا.
حدس میزنم بیشتر کنجکاو بوده باشی تا شیطون!


[ بدون نام ] یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:00 ب.ظ

وقتی چهارم ابتدایی بودم زنگای تفریح واسم کابوس بود یکی از بچه ها هیکل گنده ای داشت و منو اذییت میکرد.
یه بار سر کلاس خرابکاری کرد
جاشو خیس کرده بود اون موقع دلم براش سوخت اما انصافا حقش بود.

همون سالا یه دختری ناخوناشو میجواید معلممون منو با اون اشتباه میگرفت منو دعا میکرد منم هیچی نمیگفتم!

دوم راهنمایی که بودم یکی یقمو گرفت کیفش نارنجی بود از همون موقع از رنگ نارنجی متنفر شدم.

اول ابتدایی معلممون با اتود محکم زد تو دستم جا اینکه بخوره به میز واسه ساکت کردن بچه ها .

و کلی خاطره خوبه دیگه ...

الان اینا خاطرات خوب بود !

jojo چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ

akhe
nazi
bache bodi kheyli naz bodi
har moghe neveshti manam vasat tarif mikonam
emroz to kotshalvaret mahshar shodi
az manam ax begir

montazere poste badit mimonam

دوستانه پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ

وقتی نمیدونم روز تولد یکی که دوسش دارم کیه اعصابم خورد میشه..چه برسه به این که ماااااااااااه تولدشم ندونم.


www.cope13.blogsky.com
دوست دارم
از بابایی گاهی بد اخلاقتم بیشتر
تولدت پیشاپیش (شاید)مبارک!

آسمون
وسیع باش و تنها و سربه زیروسخت
:)

rainy دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام-خیلی وقت بود به وبلاگت سر نزده بودم -دلیلشم که دیگه خودت میدونی.....مطالب جالبی بود.منتظر خاطرات بچگیت هستم.چون برای من هم تجدید خاطره ست.اگه خواستی منم میتونم چندتا خاطره بگم که مطمئنم تو یادت نیست.راستی پرستو رو که من میشناسم.یعنی یه عروسی دیگه......هورااااااااا

آره راست میگی من و تو باید خاطرات بچگی مشترکی داشته باشیم خیلی چیزایی که من یادم نیست.

زندگانی ات ترانه

از خاطراتم مینویسم منتظرت هستم . سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد