در کنارت روزگارم خوب بود فصل,فصل زندگی مطلوب بود
در نگاهت خستگی معنی نداشت وسعت پاک تورا دریا نداشت
آه ای جاری تر از خورشید خوب کاشکی هرگز نمیکردی غروب
چهل روز از رفتن غریبانه ات میگذرد و مادر آن روز جمعه پر کشیدن زود هنگام و ملکوتی ات را باور نکردیم . چرا که همه جا عطر وجودت را میبوییم و گل رخسارت را میجوییم.
چهل روز را در اندوه و اشک و انتظار سپری کردیم تا شاید که برگردی!
اما افسوس که هر چه صدایت کردیم جوابمان سکوت بود و تنهایی.ما همه منتظریم , منتظر تا ابد
ای باباحاجی خوب من برگرد که درد فراقت را جز با حضورت درمانی نیست.
آذر ماه 88
سعید
سالن پذیرایی ایران زمین قبل از آمدن مهمانان سکوت
سر و صدا طبقه بالا ( خانوم ها) پایان یک دعوت۱۲۰۰ نفری !
و دوباره سکوت چرا رفتی! و مسجدی که ازدحامی عجیب داشت
خنده هایت , نصیحتهایت ,مهربانیهایت , میدانم که هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد. و همه امده بودند بر سر مزارت
یه روز سخت ولی میدونم با حضور تو کارا خیلی خوب پیش رفت و به پایانش رسید
خسته نباشی عزیزترینم
:-*
وب بسیار باحالی داری !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مخسی
به این می گن ارتباط ذهنی از نوع سوم(تلپاتی)
دیروز بعد یه مدت اومدم تو بلوگت
یه ساعت بعدش داشتم مثلا درس می خوندم، تو فکرای عجیب غریبم غوطه ور بودم که یهو یاد مطلبت در مورد پدر بزرگت افتادم، تو همون موقع زنگیدی. از این اتفاقا زیاد برام می افته
من ارتباط ذهنیم قویه
(یه چیزه دیگه اگه تو نمی زنگیدی هیچ وقت بر نمی گشتم)
:-)
پدر بزرگ ...
امان از این طایفه ی مرده پرست!