قدم هایش کمی آرام تر شد،به آسمان نگاه کرد...آن بادبادک هایی که سال ها پیش نخشان از دستش رها شده بود به کجا رفته بودند؟! آسمان هنوز هم مثل همان وقتها آبی بود اما زمین رنگش را تغییر داده بود....چند قدمی که جلوتر رفت مغازه هایی را دید با عروسک های قرمز ...و آدم هایی که به دنبال گرانترین و عجیبترین کادوها بودن برای...شاید خودشان هم نمی دانستند برای چه...با همان قدم های آهسته به راهش ادامه داد.به عشقی فکر می کرد که کمی فراتر باشد...شاید فقط یک لبخند از ته دل بس باشد برای هدیه دادن به معشوق...سرش را بلند کرد ...پسر کوچکی را دید با نگاهی مهربان شاید هم نگاهی از روی فقر ...با لباس هایی کهنه...پسر لبخند زد...همانطور که نگاهش به او بود لبخند می زد...و شاید آن قشنگترین هدیه بود...به آسمان نگاه کرد شاید بادبادک ها به کنار خدا رفته اند...
سپهر
...بادبادک ها...
بهترین هدیه به معشوق هر چی که باشه خریدنی نیست ...
قاب گرفتن نیست...پوشیدن نیست...به گردن آویزان کردن نیست...
کادو پیچ کردن نیست...به رخ کشیدن نیست...
شاید یه نگاه ...یه تبسم...یه گذشتن باشه ...
بادبادک ها؟...شاید اون بالا بالا ها تو دست بچه هایی باشن
که رسیدن به ابتدا ..به آغاز..نه مثل ما گم شده در زمان ...
در خواسته ها ...هوس ها و گره خورده به طناب های سخت
زندگی...
خوش به حال بادبادک ها......