مثل همه شبها، موقع خواب، سرم را که روی بالش میگذارم، انواع و اقسام فکرها، خیالات و سوژهها به ذهنم هجوم میآورند!
غرق در افکارم میشوم. سوالهایم را میپرسم و پاسخ میدهم. خاطرهها را مرور میکنم. خسته می شوم. خوابم نمیبرد.
میدانم تا ننویسم خوابم نمیبرد.انگار قلم وسیلهای است که با انتقال افکارم به روی کاغذ، ذهنم را تخلیه میکند.دستم را دراز میکنم. در تاریکی به دنبال کاغذ و قلم همیشگی میگردم. نمییابم.
موبایلم را بر میدارم. یک صفحه باز میکنم و شروع به نوشتن میکنم...
صدای اعتراض سحر بلند میشود: «نصفه شب هم دست از اساماس بازی بر نمیداری؟!»
موبایلم را روی سایلنت میگذارم. مینویسم...
صدای وزوز پشهای از افکارم بیرونم میآورد. صبر میکنم. نمینویسم. گوشهایم را تیز میکنم. چندین بار مثل هواپیمای جت بالای سرم ویراژ میدهد. بی هدف دستم را بالای سرم تکان میدهم. فایدهای ندارد. نور موبایل پشه را به سمت من میکشاند. یک لحظه میبینمش. وای چقدر بزرگ است! بدنم مورمور میشود. پتو را روی سرم میکشم. شروع به نوشتن میکنم...
آن یکی دستم برای لحظهای میسوزد. دستم بیرون از پتو مانده است. من حواسم نبوده اما پشه حواسش جمع است. دستم را به زیر پتو میکشم .
مینویسم. همه را مینویسم. برخلاف همیشه، امشب آرزوهایم را هم مینویسم. ذهنم خالی می شود. دلم هم. چشمهایم را روی هم میگذارم. به راحتی خوابم میبرد. خوابهای خوب میبینم...
صبح بیدار میشوم. روی دستم قرمز شده و به اندازه یک فندق باد کرده است!
سوژه جدیدی شکل میگیرد. موبایلم را بر میدارم. شروع به نوشتن میکنم...
سلام
منم هر شب می نویسم اما نه واسه این که خوابم ببره
(منظورم خاطرات)
ولی بعضی شبا که خیلی خوابم می یاد می رم تو دفترم
می نویسم خوابم می یاد ...
من که مو بایل ندارم !(عجیبه؟؟... نه عجیب نیست) نور
داشته باشه عوضش خطم خوب میشه
...میرم حیاط کلید برق می زنم(خوب تنها و تاریک ترسم می گیره دیگه) .......................................بعد میرم
پشت بوم به آسمون نگاه می کنم الان چند شبی هست که
ماه تو آسمون نمی بینم واسه همین از ستاره ها می خوام
سلام من به ماه برسونن..البته ستاره ها خیلی حسودن ها
هیچ وقت سلام من به ماه نرسوندن ...هر شب یه لیوان آب
می زارم بالا سرم (نشده تا حالا شب پاشم ازش آب بخورم)
آخر آخر هم پتو رو می کشم رو سرم و می خوابم (خوشبختانه
دقدقه ی فکری هم ندارم...راحت می خوابم)حالاهم وقتش برم سراغ کاغذ و قلم ................
شب خوش داآشی...
باباش!
شرط می بندم اونی که قرار بود این دیالوگو بگه هم الان یادش نی چی گفته.
ولی من یادمه!
مشدی رجب علی چوپون بود انگار.
اره همین بود