آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

خواستم پیشم بمونه یا ( جسد)

تو کافی شاپ بین دوستاش نشسته بود و از مراسم تولد لذت می برد . بر و بر نگاش می کردم . یک لحظه چشمش بهم افتاد . لبخندش اخم شد , با تعجب بهم نگاه کرد . احتمالا فهمیده بود که مدت زیادیه بهش نگاه می کنم . تو دلم گفتم : اخم نکن , بخند . تا ده می شمارم و ... بخند . و بعد تو دلم شمردم یک , دو , سه , ... با کمی مکث

یه لبخند ریز زد و دوباره برگشت تو شلوغی تولد چشمهام رو بستم و خندیدم . می دونستم با اون همیشه خوشبختم . من دوستش داشتم ِسال بعد رو همون میز ازش خواستگاری کردم . نگام کرد و با همون لبخند گفت : نه ِنمی دونم چه موقع شب بود ! خیلی وقت بود که تو کوچه پس کوچه ها راه می رفتیم و بحث می کردیم , نمی تونستم برای ازدواج متقاعدش کنم , حرفهای خودش رو میزد : دوستت دارم اما نمی تونم با تو ازدواج کنم . نمی دونم یهو چرا ازش پرسیدم : نکنه می خوای زن کس دیگه ای بشی ؟ من که می دونستم با کسی نیست , چرا ازش پرسیدم ؟ تو تاریکی کوچه خلوت ایستاد ... به چشمام نگاه کرد و با همون لبخند گفت : عیبی داره ؟ تو دلم گفتم : تا 50 می شمرم , بگو که دروغ میگی و بعد ... تو دلم شمردم یک , دو , سه , چهار .... بیست ....... چهل ....... پنجاه وقتی پنجاه تموم شد , افتاده بود تو بغلم . همون لبخند همیشگی رو داشت . دستهام رو از دور گردنش آزاد کردم . جای انگشتهام دور گردن و رو گلوش شبیه گردنبند شده بود . دیگه حرفی نزد . سکوت هم که علامت رضاست و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم ِما اون شب , ته اون کوچه خلوت و تاریک زندگیمون رو شروع کردیم حالا اون همسر من بود و من خوشبخترین موجود دنیا زندگی ما قشنگتر از اونی شده بود که فکرش رو می کردیم , بدون دعوا , بدون جر و بحث , با گلهای سفید ... خوشحال بود . لبخند می زد . می دونم که دوستم داره و من ... بیشتر از اون
.
از اون به بعد تو خونه من و کنار هم زندگی کردیم
صبحها من حمومش می کردم , لباس تنش می کردم , آرایشش می کردم , موهاش رو درست می کردم و صبحونه می خوردیم . البته اون خیلی کم می خورد . می دونم , مواظب سایزش بود تا از چشمم نیوفته . کفشهاش رو پاش می کردم و دستش رو می نداخت رو دوشم و دوش به دوش هم راه می رفتیم . گاهی اوقات هم بغلش می کردم و با هم می دوییدیم کوه , جنگل , دریا ... جایی نبود که با هم نرفته باشیم . شبها خیلی زودتر از من خسته میشد . دستش رو بهم می داد و معمولا از خستگی , پشت من رو زمین کشیده می شد . بعضی وقتها هم رو دوشم خوابش می برد یا حتی زیر صندلی ماشین . ما با هم خوشبخت بودیم , خوشبخت تر از همیشه شبها تا نیمه شب به حرفهام گوش می داد و لبخند می زد , دوش می گرفت , موهاش رو خشک می کردم , لباس قشنگ خوابش رو تنش می کردم و می خوابید . بعضی وقتها تو تخت و بعضی وقتها تو فریزر و بعضی وقتها تو همون حموم ما با هم خوشبختیم , این رو از همون نگاه اول حدس زدم . نظرش رو پرسیدم , لبخند می زد . چشمهام رو بستم و تو دلم گفتم : تا صد می شمارم و بگو که هیچ وقت ترکم نمی کنی و بعد ... تو دلم شمردم ِ. یک , دو , سه ... ده .... بیست .... پنجاه ............ . صد

                                                                                                       

نظرات 5 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ق.ظ http://tanhaeehayam.blosky.com

نوشته های دلی رو دوست دارم

se :-o دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:57 ق.ظ

این چی بود نوشتی خیلی وحشتناک بود.... اه ای کاش نمیخوندم....حالم بد شد.
دل نوشته یه قاتل دیونه ی عقده ای.... تو چرا گذاشتیش تو سایتت.

مریم شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:04 ب.ظ

سپهر اصلا خوشم نیمومد ...این چیه نوشتی؟از رویا بیا بیرون
زندگی که این نیست...امیدوارم خودت ننوشته باشی ...معذرت ولی چرت بووووووووووووود

شهرزاد یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://hichopoch.blogsky.com

اما به نظر من چرت نبود حرف داشت واسه گفتن.با اینکه از فضاهای عاشقانه زیاد لذت نمی‌برم اما اون اعداد حرفا داشتن بگن

mina سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی با حال بود.
نکات ظریف زیاد داشت مخصوصا فریزر هیجان کارو برد بالا.
خوشم اومد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد