ساعت ۱۱.۴۵ نیمه شب بود
نزدیک های باغ فامیلی بودم پیش خودم گفتم برم سر ساختمون سیم سیار رو بردارم
تاریک بود با چراغ قوم پیداش کردم چون میدونستم صبح کجا انداختمش.
یه دفعه یه صدا منو ترسوند
صدای غلام بود( غلام یکی از کارگراست که شبها هم سر ساختمون می خوابه) با یه بیل که دستش بود و آماده کرده بود بزنه
با عصبانیت پرسید: هی کجا ؟
من خیلی زود نور رو انداختم رو صورتم گفتم: منم
وگرنه با بیلی که بلند کرده بود باید از بیمارستان براتون می نوشتم
خدا به خیر کرد....
سلام دوست عزیز
امیدوارم حالتان خوب باشد
وبلاگ خوب و جالبی دارین
آپتونم قشنگ بود
اوینار به روز شد .-.-.-. منتظر حضور سبز و نظرات سازنده و دلگرم کننده شما هستم
راستی دیر آپ کردنم رو با دو آپ همزمان جبران کردم
1) قدر شادیهایت را بدان
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است ........................
2) وقتی بزرگ می شوی
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ....................
یه کلاس خاطره نویسی بری بد نیست. اصلا جالب نبود.
واه...................
واااااااااه!سپهر به این قشنگی می نویسه اونوقت تو می گی برو کلاس چی...من که هیچی از این سپهرو قبول ندارم جز نوشته هاش!...اگه کلاس بزاره شاید رفتم پیشش!