آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

من و غلام

ساعت ۱۱.۴۵ نیمه شب بود  

نزدیک های باغ فامیلی بودم پیش خودم گفتم برم سر ساختمون سیم سیار رو بردارم 

تاریک بود با چراغ قوم پیداش کردم چون میدونستم صبح کجا انداختمش. 

 

یه دفعه  یه صدا منو ترسوند   

 صدای غلام بود( غلام یکی از کارگراست که شبها هم سر ساختمون می خوابه) با یه بیل که دستش بود و آماده کرده بود بزنه 

با عصبانیت پرسید: هی کجا ؟ 

 

من خیلی زود نور رو انداختم رو صورتم گفتم: منم  

وگرنه با بیلی که بلند کرده بود باید از بیمارستان براتون می نوشتم 

 

خدا به خیر کرد....  

 

نظرات 3 + ارسال نظر
DELAK جمعه 19 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:29 ق.ظ http://DELAK.BLOGSKY.COM

سلام دوست عزیز
امیدوارم حالتان خوب باشد
وبلاگ خوب و جالبی دارین
آپتونم قشنگ بود
اوینار به روز شد .-.-.-. منتظر حضور سبز و نظرات سازنده و دلگرم کننده شما هستم
راستی دیر آپ کردنم رو با دو آپ همزمان جبران کردم
1) قدر شادیهایت را بدان
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است ........................

2) وقتی بزرگ می شوی
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ....................

ندا چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ب.ظ

یه کلاس خاطره نویسی بری بد نیست. اصلا جالب نبود.

واه...................

مریم چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ق.ظ

واااااااااه!سپهر به این قشنگی می نویسه اونوقت تو می گی برو کلاس چی...من که هیچی از این سپهرو قبول ندارم جز نوشته هاش!...اگه کلاس بزاره شاید رفتم پیشش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد