راز(۲)
نه بسـته ام به کـس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رهـا، رهـا، رهــا مـن
زمـن هــرآن که او دور
چون دل به سینه نزدیک
به من هـر آن که نزدیک
از او جـدا ، جـدا مـن
نه چشم دل به سوئی
نه بـــاده در سـبوئی
کـه تـر کـنم گلــوئی
بــه یــاد آشــنا مــن
ســتاره هــا نهـفتم
در آسمــان ابـــری
دلم گرفته ای دوست
هـــوای گریـه با مـن
نمی نویسم تا خوانده شوم.
نمی نویسم تا فهمیده شوم.
نمی نویسم تا شــنیده شوم.
نمی نویسم تا ماندگار شوم.
نه !
نه !
می نویسم تا فراموش شوم...
آری، می نویسم تا از یادها رفته شوم.
یا به قول آن فیلسوف فرانسوی: نوشتن نه برای به خاطر آوردن، که برای از یاد بردن است.
چه نیک حرفی، که چون هرگاه می نویسم آنچه را که روزها،ماه ها و سالها با خود راه می برم، از یاد می برم و دیگر رنج بیهوده حملشان را نمی برم، هرچند اگر در کاغذ پاره ای باشد و گمشان کنم، که چه بهتر برای همیشه ازشان خلاصم...
پس چه فرقْ، چه می نویسم !
و در کجا، و برای چه، و برای که ؟؟؟
هر چه باشد،
هیچ فرقْ !
فقطْ و فقطْ مرا می رهاند،
از آشوب بیهوده وپوچ اندرونم...