آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

آسمون

وسیع باش و تنها , سربه زیرو سخت

۱ مهر

              

مدرسه! 

 

امروز از کنار مدرسه ی ابتدایی که میرفتم بعد از کلی سال رد شدم . یه نگاه که به دیوار کردم همه چی یادم اومد ناخود اگاه خنده ام گرفت از شیطونی های بچگی . به دیوار نگاه کرم یادم افتاد هر وقت میرسیدم به دیوار مدرسه سایه ی افتاب رو که با قدم مقایسه می کردم می فهمیدم چقدر زود اومدم . ( هیچ وقت دیر نرفتم مدرسه) . یه نگاه دیگه کردم . وای خدا این پنجره ها که اون موقع برام اینقدر بلند بودن و فقط بچه های راهنمایی و دبیرستان دستشون بهشون می رسید چقدر کوتاه شدن . چقدر زود گذشت . چه خاطرات خوبی داشتم . یادش بخیر عجب دورانی بود . توی مدرسه سر کلاس های ابتدایی . توی مدرسه توی سر و کله ی هم میزدیم اما همدیگه رو نمی زدیم . دنبال هم می کردیم اما همدیگر رو نمی دووندیم . بازی می کردیم . بازی رو می بردیم خوشحال می شدیم اما از برد خودمون نه از باخت اونها . . با هم می خندیدیم اما به هم نمی خندیدیم . با هم بازی می کردیم اما همدیگه رو به بازی نمی گرفتیم . و خیلی چیز های دیگه
.
.
.
.
.
.
.
.
دفعه ی دیگه که از بقل مدرسه ام رد بشم
فکر کنم دلم بخواد اون پنجره ها هیچ وقت کوتاه نمی شدن  

 

پی نوشت: ۱ مهر روز تولد آقای پدر هم هست! فکر کنم جوراب نداره .... 

 

بعد نوشت: 1 مهر و بچه های شیطون و توپ هایی که بعد 3 ماه استراحت بالا پایین میپرن  

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ق.ظ

خیلی خوشگل نوشتی
راست میگی حالات که فکر میکنم دل منم برای اون دوران تنگ شده

Rayeheh پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ

deletun mitune besuze ke bande hanuz 3sal daraw:Dvali kheili naz neveshte budid

ستاره پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:37 ق.ظ http://tanha1989.blogsky.com

واسم هیچ چیزی قشنگ تر از اول مهر نبود خصوصا تو دوران ابتدایی و راهنمایی خیلی دوست دارم یه بار دیگه راه مدرسمو تا خونه طی کنم و یاد اون روزا بیفتم ولی اگه زمونه بزاره
ممنون از نوشته هات عالی بود

مریمi پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ب.ظ

قهرو آشتی های چند دقیقه ای!
دسشویی های مدرسه!
مهربون بودم با همه ...ساکت ...بی سرو زبون...
تنبیه شدن !
پشت در کلاس موندن!
این آخری ها شیطونی کردن !
لحظه هایی که هرگز فراموش نمی شن ...
زنگ :انشا و نقاشی تنها ساعت هایی که من دوست داشتم !

دختر باران جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:29 ق.ظ

متن خیلی قشنگی بود.روزی که تو داشتی میرفتی مدرسه بهم گفتی تو هنوز کوچولویی ولی من بزرگ شدم و دارم میرم مدرسه و حالا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد